وای خدای من الان که دیدم وبلاگمو 

گفتم چرا من خیلی وقته ننوشتم

خدایی این سه ماهم نوشتن داره 

حال و وضعم واقعا نوشتن داشت 

این ترم بسیار بسیار ترم  سختی بود و حالمونو گرفت 

ای خدا دلمممم وقت میخواد 

حیف که هیچ وقتی واسه هیچ کاری دیگ ندارم 

وگرنه دلم میخواستم قلم نویسندگی مو بردارم و 

بیفتم به جون این روزا و  خاطراتم

این چند وقت خاطراتم بیشتر تلخ بود اما 

سرانجامش به ازدواج من منتهی شده 

سه ماهه درگیر یک انتخاب سختم 

بین چهارخواستگار همزمان که کلا با هم متفاوت بودن

 اما اینجا بود که عشق رو کنار گذاشتم 

و عاقلانه انتخاب کردم 

این انتخاب من یه جورایی انتخاب من نبود 

اون دقعه قبل که رفتم مشهد پیش امام رضا 

بهش گفتم دیگ استقامتم داره تموم میشه 

کاش یکی کنار تموم تنهایی هام باشه 

ازش خواستم خودش فقز هر کی رو میدونه خودش 

چون من نمیتونم بین این همه انتخاب کنم 

اونوقت مهدی نبود مهدی  نفر چهارم بود 

اول  سجاد 

دوم حسین

سوم رضا 

چهارم مهدی 

اینا ترتیب بود اما دلم رفت جایی دیگ

جایی که اصلا عقلم قبول نمیکرد 

چقدر سخته تضاد با دل و عقل 

جنگ دل و عقل من 

سه ماهی طول کشید 

چشممو روی همه چیزی بستم 

راستش میترسم از زمونه 

میترسم دلم چیزی بگه که دنیای خودمو خراب کنه 

اگه فقط دنیای خودم بود حاضر بودم با عشق هم شده 

خرابش کنم و  با عشقم همراه بشم 

اما افسوس نمیشه اینجا ازدواجه 

اینجا باید به فرزندای آینده خودم فکر کنم 

دیگ نمیخواستم اونا یه وقتی خدا نکرده یه لحظه غم روزگار لبخندشون رو بگیره 

من خودم عادت کردم قصه عادت برای من از بدو تولد بوده 

خودم تو اوج بدبختی عادت کردم و سالم موندم 

و این افتخارمه این که میدونم خیلی پاکم 

این که میدونم چه پرتگاه هایی جلوی پاهام بود و  با موفقیت رد کردم 

میتونم بگم دختریم که اونقدر استقامت داشتم 

که یک پسر مغرور که سه ساله دنبالم بود لحظه آخر گفت 

فاطمه تو خیلی سنگی چجور کنترل میکنی 

سه ساله داری باهام حرف میزنی 

سه ساله باهات حرف میزنم 

سه ساله هم کلاسی پسر داری 

سه ساله دارم نگات میکنم چرا تو که این همه غم داری 

چجوری پاهات نلغزید تو این مسیر جوونی 

یا خیلی سنگی یا خیلی بی احساس 

اما بعید میدونم بی احساس باشی 

چون وقتی دخترا کلاس میبیننت عاشقتن 

نمیتونی بی احساس باشی و واقعا خوش به حالت 

مجید میگفت ارزوم بود یک بار ........

اما حتی یک بار هم بهش نرسیدم 

اینجا خانواده من جایی که زندگی میکنم 

خیلی خلا عاطفی دارم خیلی 

اما من عاشق خانواده ام بودم 

حتی وقتی که درهای خونه بسته شده بود 

وقتی ماشین اخرین مدل کنار میزد هم نمیتونستم حتی نگاه کنم 

برام مسخره بود 

آشیانه ام آشیانه نبود  اما آشیانه کوتاه مدت هیچ غریبه ای 

سایه هیچ غریبی ام منو جذب نکرد 

همیشه توی تموم انتخاب های  زندگیم عشق و علاقه مو گذاشتم کنار 

خواستم بیام دانشگاه 

گفتن اینجا تا دقیقه 99 مقاومت کردم 

اما وقتی عاقلانه فکرکردم که کسی نمیتونه پشتوانه مالی من باشه 

هرچند اونم روزانه حقوق بود اما شهرستان بود و مخارج بالا 

این شد که تو شهر خودمون رفتم فرهنگیان و معلم شدم 

اولین باری بود که رفتم مشاوره 

اون آقای ازاد بود که توفیق اجباری رو بهم نصیب کرد 

و الان میبینم وای بهترین انتخاب بود عاشق رشتم عاشق دانشگاهم 

عاشق کارممممممممممممممممممم

با هیچ چیز عوض نمیکنم معلم بودنمو 

لحظه های غرق توی دنیای بچه ها بودنو هیچ کس نمیدونه

من اونو با هیچ چیز توی دنیا عوض نمیکنم 

یه معلمی میسازم از خودم که خدا میخواد و بس

دومین باری که رفت مشاوره برای ازدواجم بود

زنگ زدم اقای ازاد گفتم باید بیام مرکز

گفت شنبه عصر بیا و همه رو پیچوندم و رفتم شب بود

اولین بار تموم زندگیمو گذاشتم کف دست یک نفر جز خدا

 گفت فاطمه تو سر بزنگاه میای سراغ من 

خیلی خوشحالم که الان اومدی 

خوشحالم که حلقه ای دستت نیست 

من خیلی ترسیدم و گفتم نکنه مشکل اساسی بوده ازدواج کرده رفته 

گفتم نه من تو انتخاب اولش موندم 

خیلی گریه کردم اونجا که خود اقای ازاد که از استادای خودم بود 

اشک تو چشماش بود و فقط نمیتونست کاری کنه 

و  اونم عین خونواده ام به زبون بی زبونی مهدی رو تایید کرد 

خانواده امم گفتن مهدی 

من اینو میدونم مهدی خیلی ماهه 

پاک با اخلاق با ایمان  اهل کار با اصالت تحصیل کرده  عاقل خوش هیکل اونم 25 سال 

و از همه مهم تر عاشق تر از همه بود 

و از همه مهم تر اومده یه جایی غریبه و اون واقعا غریب بود 

معرف ما زنداداشش و داداشش بودن که با یکی از دوستای من همکار بودن 

بهش گفتم تو چجوری منو انتخاب کردی تو که از 100 کیلومتر فاصله پا شدی اومدی 

تو که این همه دختر دارید تو فامیل 

اما اون واقعا عاشق شد از شب اول اما من خوشم نیومد یه ذره

اما میدونم اون طرف قبل من مهدی رفته خواستگاری  یه دخترای اشنای خودشون 

دختره استاد داانشگاهشو رد میکنه و مهدی میره 

اما همون شب اول که اونو میبینه و باهاش حرف میزنه به اجبار خانواده باهاش حرف میزنه 

و میاد و دیگم نمیره 

و همه آشنا و خانواده اش ناراحتن و منتظر دیدن عاقبت مهدی 

منم این طرف اوضاعم ناجوره 

شرایط خانوادگیم اجبارم میکنه به ازدواج 

عموم قهر میکنه که چرا میخوای ازدواج کنی 

تو  زوده برات 

تو هنوز باید درس بخونی 

نکن این کارار کیس های بهتری داری 

اینا حرف عموم 

و حرف اطرافیان : چقدر زود دارن شوهرش میدن 

این که خواهر عقدی داره 

راست میگن من خواهرم 4 سال بزرگتره عقد هستن دوساله 

منتظر تهیه جهیزیه ان که خیلی سخته و تموم بشه عروسی میکنن 

ازون طرفم هیچ کس  شرایط خانوادگی ما رو درک نمیکنه 

چون من داداشام بزرگن و مجرد و میگن تا شمارو بیرون نکنیم نمیریم

خواهر کوچیکه منم خواستگار داره چه برسد من ....

دیگ نمیتونستم فرصت رو ازداداشا و خواهرام بگیرم و خود خواه باشم 

همه خواستگارامو از 2 دبیرستان تا الان رد میکردم 

و تا میگفتن خواستگار داری میگفتم اخ جون میرم رد میکنم 

بالاخره یه عیبی میگیرم میره تموم میشه 

من که حالا حالا نمیخواهم شوهر کنم 

اما دیگ مهد ی مچمو گرفت 

البته این 4تا اخری منو گذاشتن تو مضیقه 

یکیشونو خیلی میخواستم 

یکیشونم کسی بود که خیلی میخواستم و هیچ نگفت تا اومد 

یه پسری که همه دخترا عاشقش بودن و من میدونم اون چقدر من ومیخواد 

هنوز هم نمیدونه که من جواب بله رو به مهدی دادم 

اگه بفهمه خیلی ناامید میشه  و من نمیخواستم دلش رو بشگنم 

اگه زودتر اقدام میکرد و هنوز مهدی نبود رای به نفع اون بود 

اما الان همه چی به نفع مهدی هست 

خدا زمین زماان خانواده ام همه با مهدین 

فقط دلممممم همراهی نمیکنه یه ذره

دل من توانایی شو داره اونقدر همراهی کنه که هیچ کس نمیتونه

اما نمیدونم چرا نمیشه

حرفای فامیل دیوونم میکنه

بعد این همه وقت هیچ فامیلی بهم تبریک نگفت اما غریبه ها اینقدر ذوق دارن

دخترای فامیلمون که این همه مچ بودیم حتی دیگ رابطه شونو کمرنگ کردن

و جلوم یه حرفایی میزنن مبنا برا خیلی چیزایی که بوی حسادت میده

 اما اگه اونا ازدواج کنن بخدا من اینقدر ذوق میکنم

اما حیف برای دل من ذوق کسی نیست و این عادتی هست که میگم 

خلاصه تموم شد اقای آقای آزاد گفت چند سالته میگی زوده ؟

گفتم 21 و 7 ماه خخخخخ 

اون وقتی مهدی  رو گفتم گفت اگه عاشقش بشی  همه دنیا رو بردی 

گفت خیلی خوشحالم که این خواستگار مال توعه 

میگفت من اگ دختر بودم و ایشون خواستگار من بخدا بله میدادم 

برو باهاش بیرون و بازم برو ببین حست چی میشه 

گفتم ممکنه عاشقش نشم ؟ممکنه بشم؟

گفت ممکنه بشی ممکنه نشی 

اما برو فکراتم خوب بکن ببین کدوم مرد زندگیه 

با کدوم آرامش داری 

تو که تو خونه .......... نذار ازین به بعد هم باز بخوای با اون مشکلا بسازی 

داداشم که ازدواج کرده میگفت : فاطمه علاقه پیدا کردی بهش ؟

گفتم نه ،  گفت داداش ما اجبارت نکردیم اما  به چی فکر میکنی 

گفتم من اینو نمیخوام  من اصلا برام زود بود 

دیشب دوباره داداشم ازم  پرسید فاطمه چی شد ؟

گفتم عادت کردم تموم 

هرچی شماها بگید من قبل عید هم عقد میکنم به خواسته همتون

بازم دعوام کرد بعد اروم باهاح حرف زد 

پریروز هم با خانم میر خلف دوستم رفتیم بیرون و همه چی رو براش گفتم 

اونم گفت برو سر زندگیت و  مهدی انتخاب بشه بهترین زندگیه 

الان تقریبا یا یک دل شدم یا عادت کردم نمیدونم 

ولی علاقم بهش نسبت به اولا بیشتر شده 

همه میگن یه روزی اونقدر عاشقش میشی که  به حال الانت میخندی 

خودمم میدونم تقریبا 

به قول آقای آزاد اینم دومین توفیق اجباری 

ولی وقتی فکر میکنم میبینم هیچ کس کامل نیست 

مهدی هم همه چیش خوب فقط  ساده تر از منه 

من یه پسر پر شور میخواستم که عین خودم  اهل حرف و شور و نشاط و انرژی باشه 

اما همه می گن وای کجا این آرومه این پرروهست که 

اما من که نمیبینم آروووومه 

من خیلی شیطون و پرحرفم و  خونگرمم با روابط اجتماعی فوق العاده عالی 

تموم خانواده اون منو خیلی دوس دارن چون جای خودمو باز کردم 

اما مهدی انگار یه ذره نمیتونه 

باید برم غیر مستقیم آموزش بدم تا بشه 

البته میگه به همکارام گفتم خانوم میگه تو آرومی 

همشون کلی خندیدن

داداشمم میگه صبر کن تو فعلا نامزد هم نیستی زندگی درستتون میکنه 

خانم میرخلف هم میگه شر و بکن این روابط سرد و خشک حسی برات نمیاره 

حالا دیگ موافقت کردم 

باز میرم هفته دیگ هتنهایی مشهد پیش امام رضا عشق همیشگیم

بهش میگم اگه مهدی همونه که شما برام فرستادید

جور کن تا برگردم و برم انگشترشو دستم کنم و برم محضر 

و همه رو از بلااتکلیفی در بیارم 

حتی خودمو 

گفتم نه نامزدی نه شیرینی خورون نه عقد هیچی نمیخوام 

یه شب بیان قباله بنویسن و یه شبم ساده بریم محضر و بیایم خونه 

طلا ملا هم نمیخوام 

به مهدی گفتم به خبر خوب 

من تصمیمو گرفتم قبل از عید امسال اجازه عقدو میدم 

خیلی خوشحال شدو خوابش نمیبرد 

اخه عید قراره بره کیش میخواد منم ببره کمی معذب بود 

و خانواده اش هم 3 ماهه منو ندیدن چون من خیلی دودل بودم و محتاط رفتار میکردم 

من فقط شب اول مادرشو دیدم و تموم 

میگفت وای فاطمه تو چقدر قانعی 

تو با تموم این آرزوهات چجور میخوای همه چی رو ساده بگیری 

خرید عقد ؟ پس اون چی 

گفتم هیچی هر زمانی من و تو دوست داشتیم برای هم چیزی بخریم 

واسه هم میخریم 

ارزش و شخصیت تو به طلا اوردن نیست و ارزش منم به اندازه  این طلاها نیست 

هرچند میدونم اونقدر داری که بخوای برام جور میکنی 

اما همه چیز ساده در صورتی که فامیل ما عقد میگیرن شاهکار 

من میکشنم تموم تجملات رو 

که مانع ازدواج همه دختر و پسرا میشه

خوشبختی به  تجملات نیست 

خدا میدونه که من تو این دنیا به پول وابسته نیستم 

ارزومه فقط پولدار بشم و اونقدر دست مردمو بگیرم که خدا ازم راضی باشه 

بخدا قسم میخورم کمک به دیگران دنیا رو به من میده 

اون لحظه  بهترین لذت دنیاست 

دنیا به کسی وفا نمیکنه 

هوس های دلم و خواسته هاشو بازم میذارم کنار 

و ساده میگیرم و خدا هم ساده برام میگیره  که اینقدر همه چیزای خوب سرراهم میذاره 

درس خوب کار خوب  همسرخوب

دیگ ازین دنیا چی میخوام ؟؟؟؟؟؟؟؟

عشق و عاشقی همه دو سال اوله 

شاید من مثل دوستام عاشق از پیش نبودم و اونا الان عاشق ترن 

اما من و مهدیم  عاشق میشیم میدونم البته اون هست من یه ذره هستم 

اما 3 ماهه خدای از این پسر هیچ بدی ندیدم واقعا ماهه

دارم میرم پیش امام رضا بگم معجزه کن 

ریست هیستوری بشم بیام خخخخخخ 

میخوام برم اونجا عهد ببندم 

این باز از امام رضا میخوام منو عاشق مهدی کنه و تموم 

عاشق دیوونه وار 

حیف این پسره اگه  من عاشق نشم 

متاسفانه این مشهد با مسئول گروهمون هست 

همونی که یکی از خواستگارایم هست که ..................

اما کاری به اون ندارم  دارم میرم  تو اتوبوس اونا اما مشهد جدا میشم 

این بار برم وبیام اگه حاجت روا بشم دنیام خیلی عوض میشه خیلی

امیدوارم همه خوشخبت بشن و منم خوشخبت بشم

که هیچ چیز اندازه خوشخبتی مهم نیست و تمام.